جدول جو
جدول جو

معنی غیب پوش - جستجوی لغت در جدول جو

غیب پوش
(بَ اَ)
آنکه یا آنچه غیب را پوشیده دارد. پوشندۀ نهان. نهان کننده چیزی. رجوع به غیب شود:
پوست باشدمغز بد را عیب پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
غیب پوش
نهان پوش راز پوش آنکه یا آنچه غیب را پوشیده دارد پوشنده نهان
تصویری از غیب پوش
تصویر غیب پوش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عیب پوشی
تصویر عیب پوشی
نادیده گرفتن عیب و خطای دیگران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیب پوش
تصویر عیب پوش
آنکه عیب و خطاهای دیگران را نادیده می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیب گو
تصویر غیب گو
آنکه غیب گوید، کسی که از غیب خبر دهد و از اسرار و امور نهانی سخن بگوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
جامه ای که شب و هنگام خواب بر تن می کنند، دستمال یا روسری که شب هنگام خواب بر سر می بندند، شب کلاه، برای مثال ز مستی باز کرده بند کرته / ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش (سنائی۲ - ۴۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زین پوش
تصویر زین پوش
پوشاکی که بر روی زین اسب بکشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصب پوش
تصویر قصب پوش
آنکه جامه ای از قصب بر تن کند، پوشندۀ قصب، برای مثال زده بر ماه خنده بر قصب راه / پرند آن قصب پوشان چون ماه (نظامی۲ - ۱۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیک پوش
تصویر شیک پوش
ویژگی کسی که همواره لباس مرتب و خوش دوخت می پوشد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
به عیب کوشنده. آنکه در راه عیب کوشد. کوشنده بر معایب. مبرم بر خطا و نقص:
هرکه سخن نشنود از عیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش.
امیرخسرو دهلوی.
بر من رسواشدۀ عیب کوش
عیب تو پوشی که توئی عیب پوش.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ بَ دَ / دِ)
شیک پوشنده، آنکه همیشه لباسهای پاکیزه و زیبا و گرانبها و مدروز پوشد، که جامه های او با برش و دوخت و قماش و نسیجی اعلاست، که عادتاً جامۀ شیک پوشد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
مخفف سیاه پوش که شب گرد، عسس، میربازار، میرشب و چاوش باشد. (برهان) (آنندراج). چاوش که در پیش شاهان دورباش میگوید، زیرا که این جماعت در قدیم سیاه می پوشیدندتا در نظر مهیب نمایند. (فرهنگ رشیدی) :
بر تخت من تاختندی سوار
سیه پوش و نیزه وران صدهزار.
فردوسی.
سپهبد سوی دیدن شاه شد
بنزد سیه پوش درگاه شد.
اسدی.
رجوع به سیاه پوش شود.
، که جامۀ سیاه پوشیده باشد:
تیغزن آسمان خاک سیه پوش را
کرده منورچو روی رایزن شهریار.
خاقانی.
سیه پوش چترش چو عباسیان
زده سنگ بر طاس بر طاسیان.
نظامی.
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
برآورد شمشیر روز از غلاف.
سعدی.
، شیربان یعنی شیر و ببر نگاهدارنده. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پوشندۀ چوب،
از چوب پوشیده شده، پوشیده از چوب، مستور و پنهان در چوب، صفت سقفی که با تیرهای چوبی ساخته شده باشد، خانه ای که سقفش از چوب پوشیده شده باشد، سقفش چوب پوش است، یعنی از چوب پوشیده است و در ساختمانش چوب بکار رفته است، نظیر: تیرپوش و جز آن
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ / دِ)
آنکه پوشاک وی را از سیم آرایش کرده باشند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ وَ دَ / دِ)
که دیبا پوشد، آنکه دیبا بر تن کند:
سرایهاش همه پر ز سرو دیباپوش
وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای،
فرخی،
دشت دیباپوش گردد ز اعتدال روزگار
ز آن همی بر عدل ایزد وعده دیبا کند،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
اغماض از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو:
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیب جوی آن و عیب پوش اینست.
سنائی.
هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او.
خاقانی.
پوست باشد مغز بد را عیب پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش.
مولوی.
کسانی که با ما به خلوت درند
مرا عیب پوش و ثنا گسترند.
سعدی.
بر من رسواشدۀ عیب کوش
عیب تو پوشی که توئی عیب پوش.
میرخسرو (از آنندراج).
هرکه سخن نشنود ازعیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش.
امیرخسرو دهلوی.
دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم.
حافظ.
ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد
آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش.
حافظ.
رندی حافظ نه گناهی است صعب
با کرم پادشه عیب پوش.
حافظ.
پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش.
صائب.
، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود:
نجوشم که خام است جوش همه
زنم دست در عیب پوش همه.
نظامی (از آنندراج).
، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
با نی پوشیده شده. اطاقی یا محوطه ای که سقف آن را با نی پوشیده باشند.
- نی پوش کردن، پوشانیدن سقفی با نی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پُ کُ نَ دَ / دِ)
آنکه پارۀ ابریشمین و کتان پوشد. پوشندۀ قصب:
ولی آن دلستان کآید درآغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش.
نظامی.
ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
ز شکّر کرد شه را حلقه در گوش.
نظامی.
نشسته لعل داران قصب پوش
قصب بر ماه بسته لعل بر گوش.
نظامی.
به کردار کله داران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
لباس شب
فرهنگ لغت هوشیار
زربفته پوش پرند پوش آنکه جامه از قصب پوشد: زده بر ما خنده برقصب راه پرند آن قصب پوشان چون ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب پوشی
تصویر عیب پوشی
آکپوشی اغماض سهو و خطای دیگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیک پوش
تصویر شیک پوش
آنکه جامه برازنده و زیبا پوشد
فرهنگ لغت هوشیار
آن که جامه سیاه پوشد، آن که عزادار باشد ماتم زده ماتم دار سوگوار، شبگرد عسس میر بازار میر شب، کسی که پیشاپیش پادشاه رود و دور باش گوید چاوش. توضیح این گروه در قدیم به جهت هیبت و صلابت سیاه می پوشیدند، کسی که شیر ببر و دیگر جانوران درنده را نگاهداری کند، جمع سیاه پوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر پوش
تصویر زیر پوش
آنچه که زیر پیراهن و روی بدن پوشند زیر پیراهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب پوش
تصویر عیب پوش
آکپوش آنکه عیب دیگران را می پوشاند و خطای آنان را اغماض می کند: (غالبا صفت خدای تعالی) کریم عیب پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
لباس خواب، روسری که شب هنگام خوابیدن به سر بندند
فرهنگ فارسی معین
پیشگو، رمال، طالع بین، غیبدان، فالگو، فال گیر، کاهن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جلیقه، سینه پوش
فرهنگ گویش مازندرانی
جلیقه
فرهنگ گویش مازندرانی
یک بار
فرهنگ گویش مازندرانی